اشعار سعدی

مشرف الدین مصلح بن عبدالله شیرازی شاعر و نویسندهٔ بزرگ قرن هفتم هجری قمری است. تخلص او “سعدی” است که از نام اتابک مظفرالدین سعد پسر ابوبکر پسر سعد پسر زنگی گرفته شده است. وی احتمالاً بین سالهای ۶۰۰ تا ۶۱۵ هجری قمری زاده شده است.  وی در سال ۶۵۵ سعدی‌نامه یا بوستان را به نظم درآورد و در سال بعد (۶۵۶) گلستان را تألیف کرد.

گر ماه من برافکند از رخ نقاب را

برقع فروهلد به جمال آفتاب را

 

گویی دو چشم جادوی عابدفریب او

بر چشم من به سحر ببستند خواب را

 

اول نظر ز دست برفتم عنان عقل

وان را که عقل رفت چه داند صواب را

 

گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق

بی‌حاصل است خوردن مستسقی آب را

 

دعوی درست نیست گر از دست نازنین

چون شربت شکر نخوری زهر ناب را

 

عشق آدمیت است گر این ذوق در تو نیست

همشرکتی به خوردن و خفتن دواب را

 

آتش بیار و خرمن آزادگان بسوز

تا پادشه خراج نخواهد خراب را

 

قوم از شراب مست و ز منظور بی‌نصیب

من مست از او چنان که نخواهم شراب را

 

سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق

تیر نظر بیفکند افراسیاب را

 

دیوان اشعار سعدی, غزلیات سعدی

اشعار سعدی شیرازی

 

ای نفس خرم باد صبا

از بر یار آمده‌ای مرحبا

 

قافله شب چه شنیدی ز صبح

مرغ سلیمان چه خبر از سبا

 

بر سر خشمست هنوز آن حریف

یا سخنی می‌رود اندر رضا

 

از در صلح آمده‌ای یا خلاف

با قدم خوف روم یا رجا

 

بار دگر گر به سر کوی دوست

بگذری ای پیک نسیم صبا

 

گو رمقی بیش نماند از ضعیف

چند کند صورت بی‌جان بقا

 

آن همه دلداری و پیمان و عهد

نیک نکردی که نکردی وفا

 

لیکن اگر دور وصالی بود

صلح فراموش کند ماجرا

 

تا به گریبان نرسد دست مرگ

دست ز دامن نکنیمت رها

 

دوست نباشد به حقیقت که او

دوست فراموش کند در بلا

 

خستگی اندر طلبت راحتست

درد کشیدن به امید دوا

 

سر نتوانم که برآرم چو چنگ

ور چو دفم پوست بدرد قفا

 

هر سحر از عشق دمی می‌زنم

روز دگر می‌شنوم برملا

 

قصه دردم همه عالم گرفت

در که نگیرد نفس آشنا

 

گر برسد ناله سعدی به کوه

کوه بنالد به زبان صدا

 

دیوان اشعار سعدی, غزلیات سعدی

آرایه های ادبی اشعار سعدی

 

دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت

تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت

 

جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش

گر در آیینه ببینی برود دل ز برت

 

جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت

کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت

 

راه آه سحر از شوق نمی‌یارم داد

تا نباید که بشوراند خواب سحرت

 

هیچ پیرایه زیادت نکند حسن تو را

هیچ مشاطه نیاراید از این خوبترت

 

بارها گفته‌ام این روی به هر کس منمای

تا تأمل نکند دیده هر بی بصرت

 

بازگویم نه که این صورت و معنی که تو راست

نتواند که ببیند مگر اهل نظرت

 

راه صد دشمنم از بهر تو می‌باید داد

تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت

 

آن چنان سخت نیاید سر من گر برود

نازنینا که پریشانی مویی ز سرت

 

غم آن نیست که بر خاک نشیند سعدی

زحمت خویش نمی‌خواهد بر رهگذرت