شعر عاشقانه از سهراب

گاه می اندیشم ،

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟

آن زمان که خبر مرگ مرا

از کسی می شنوی ، روی تو را

کاشکی می دیدم.

شانه بالا زدنت را،

بی قید

و تکان دادن دستت که ،

مهم نیست زیاد

و تکان دادن سر را که ،

عجیب! عاقبت مرد؟

کاشکی می دیدم!

من به خود می گویم:

چه کسی باور کرد

جنگل جان مرا

آتش عشق تو خاکستر کرد؟

سهراب سپهری

 

عاشقانه های سهراب سپهری, شعر عاشقانه از سهراب

شعر جنگل سهراب سپهری 

 

می رویید در جنگل . خاموشی رویا بود

شبنم بر جا بود

درها باز . چشم تماشا باز . چشم تماشاتر . و خدا در هر … آیا بود

خورشیدی در هر مشت:بام نگه بالا بود

می بویید. گل وا بود بوییدن بی ما بود :زیبا بود

تنهایی . تنها بود

نا پیدا . پیدا بود

او آنجا . آنجا بود

سهراب سپهری

 

عاشقانه های سهراب سپهری, شعر عاشقانه از سهراب

 اشعار عاشقانه سهراب سپهری

 

پنجره را به پهنای جهان می گشایم:

جاده تهی است. درخت گرانبار شب است.

نمی لرزد ، آب از رفتن خسته است : تو نیستی ، نوسان نیست

تو نیستی ، و تپیدن گردابی است

تو نیستی ، و غریو رودها گویا نیست ، و دره ها ناخواناست

می آیی :‌ شب از چهره ها بر می خیزد ، راز از هستی می پرد

می روی : چمن تاریک می شود ، جوشش چشمه می کشند

چشمانت را می بندی : ابهام به علف می پیچد

سیمای تو می وزد ، و آب بیدار می شود

می گذری ، و آیینه نفس می کشد

جاده تهی است. تو باز نخواهی گشت ، و چشم به راه تو نیست

پگاه ، دروگران از جاده ی روبرو سر می رسند: رسیدگی خوشه هایم را به رویا دیده اند.

سهراب سپهری

 

اشعار سهراب سپهری عاشقانه, عاشقانه های سهراب سپهریعاشقانه های سهراب سپهری

 

نه تو می مانی

نه اندوه

و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود ، قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم ، خواهد رفت

آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز

نه تو می مانی

نه اندوه

و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود ، قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم ، خواهد رفت

آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز

تو به آیینه

نه

آیینه به تو ، خیره شده است

تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی

آه از آیینه دنیا ، که چه ها خواهد کرد

گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف

بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش

ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است

ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن

تا خدا ، یک رگ گردن باقی است

تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده

سهراب سپهری

 

عاشقانه های سهراب سپهری, شعر عاشقانه از سهراب

شعر عاشقانه از سهراب

 

لب ها می لرزند. شب می تپد. جنگل نفس می کشد.

پروای چه داری ، مرا در شب بازوانت سفر ده

انگشتان شبانه ات را می فشارم ، و باد شقایق دوردست را پر پر می کند

به سقف جنگل می نگری: ستارگان درخیسی چشمانت می دوند

بی اشک چشمان تو ناتمام است ، و نمناکی جنگل نارساست

دستانت را می گشایی ، گره تاریکی می گشاید

لبخند می زنی ، رشته ی رمز می لرزد

می نگری ، رسایی چهره ات حیران می کند

بیا با جاده ی پیوستگی برویم

خزندگان درخوابند. دروازه ی ابدیت باز است. آفتابی شویم

چشمان را بسپاریم ،که مهتاب آشنایی فرود آمد

لبان را گم کنیم ، که صدا نا بهنگام است

در خواب درختان نوشیده شویم ، که شکوه روییدن در ما می گذرد

باد می شکند. شب راکد می ماند. جنگل از تپش می افتد

جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم ، و شیره ی گیاهان به سوی ابدیت می رود.

سهراب سپهری