ادوارد مونک
از اوایل دهۀ ۱۹۸۰ بار دیگر آثار هنرمندانی که مدرنیسم نیمۀ اول قرن بیستم آنها را به حاشیه رانده بود، در کانون توجه نهادهای فرهنگی و هنری جهان قرار گرفتند. به شکلی گسترده و بیسابقه به هنرمندانی همچون مودیلیانی، ویار، بُنار و جمعی از امپرسیونیستها که نیم قرن مورد بیمهری منتقدان و نویسندگان و به طور کلی مدرنیسم قرار گرفته بودند پرداخته شد و با برپایی نمایشگاههایی از مجموعه آثار آنها از هنرشان تجلیل شد.
یکی از این هنرمندان ادوارد مونک، نقاش نروژی بود که امروزه از شهرتی بسیار زیادی برخوردار است. آکادمی سلطنتی نروژ در سال ۱۹۹۳، از او به عنوان یکی از بزرگترین و تأثیرگذارترین هنرمندان قرن بیستم یاد کرد.
این هنرمند بزرگ شرایط روحی ویژهای داشت؛ آمیزهای از مالیخولیا، اندوه و تاریکی به اندازۀ طول شبهای زمستان قطبی، عناصری که در نقاشیهایی که مونک هم مشاهده میشود.
مونک افزون بر نقاشی از فوت و فن چاپگری هم آگاهی داشت. تمام امکانات چاپگری را آزمود و بیش از ۷۰۰ اثر چاپی به روش لیتوگرافی، اچینگ، گراورسازی و کلیشۀ چوبی تهیه کرد.
پهنۀ بلندپروازی مونک برای خلق یک درام پرهیجان و احساس تجسمی که بازیگران آن بیشتر شمایلهای انسانی بودند تا افراد عادی و نیز شمار نقاشیها و چاپهایی که در زندگی دراز خود به آنها هستی داد، بسیار گسترده بود. خودش زمانی گفته بود:
«همانطور که لئوناردو داوینچی جسد انسان را تشریح میکرد و به مطالعۀ آناتومی میپرداخت، من هم سعی میکنم روح انسان را تشرح کنم». با این تفاوت که داوینچی جسد دیگران را تشریح میکرد، اما مونک روح خودش را مضمون تشریح قرار میداد.
مونک از همان آغاز تصمیم گرفت که با نقاشی چهرۀ خود نوعی «دفتر خاطرات بصری» پدید آورد و این کار را تا پایان عمر ادامه داد؛ شصت سال به نقاشی چهرۀ خود پرداخت و مانند برخی دیگر از نقاشان از جمله رامبراند و ونگوگ پرترههای زیادی از خودش نقاشی کرد، اما هیچ هنرمندی مانند او خود را در معرض چنین تحلیلگری بیرحمانۀ خویشتن قرار نداده و روح خود را بر میز تشریح ننشانده است. او خودش را تمامقد، سهربعی، نیمتنه، ایستاده، نشسته، خوابیده، با لباس، برهنه و … نقاشی کرد.
مونک در ۱۸۶۳ در شهر کریستیانیا نروژ که بعداً اسلو نامیده شد به دنیا آمد. در پنجسالگی، درگذشت مادرش نخستین ضربۀ روحی را به او وارد کرد و هنگامیکه به چهاردهسالگی رسید سوفی، خواهر پانزدهسالهاش به بیماری سل درگذشت. مونک خواهرش را شیفتهوار میپرستید و او را حامی خود میدانست. مرگ سوفی تأثیری ژرفتر از مرگ مادر بر ذهن مونک برجا گذاشت و احساس کرد که تمام اندوه جهان بر سرش هوار شده است.
در هفدهسالگی به طراحی روی آورد. در هیجدهسالگی تصمیم گرفت نقاش بشود و در ۱۸۸۱ در آکادمی شهر نامنویسی کرد. از همین روزها نقاشی پرتره را آغاز کرد و چند بار هم چهرۀ خودش را کشید. در نگاه پرترههایی که در آغاز از خودش کشید نشانههایی از احساس هیجان و دلهره دیده میشود، اما این احساس آن اندازه نیست که کل کار را در سیطرۀ خود بگیرد. با اطمینان از درستی دریافت خویش به سبک و شیوهای که آن زمان ناتورالیستی نامیده میشد نقاشی میکرد و آثارش حاکی از آن است که آداب و ملاحظات چهرهنگاری را خوب میدانسته است.
شماری از هنرمندان نوگرا از ناتورالیسم رایج در کریستیانیا ایراد میگرفتند و به تازگی قیاسکردن قلممو و بوم نقاشی با دوربین عکاسی سر زبانها افتاده بود. مونک از دوربین عکاسی و عکس برای ارجاعات دایمی استفاده میکرد، اما در مقام یک نقاش ناتورالیست بر آن بود که:
«دوربین عکاسی نمیتواند با قلممو رقابت کند، چرا که نمیتوان از آن در بهشت و دوزخ به طور یکسان استفاده کرد».
مراد مونک از بهشت و دوزخ جهان درونی بود:
«جایی که عشق در پیوند تنگاتنگ با مرگ است؛ جهانی آکنده از وحشت و بیماری و حسادت و جنایت.»
مونک از سالهای آغازین دهۀ ۱۸۹۰ به نوعی فرمولبندی برای بیان تجربیات درونی دست یافت و منبع الهاماش سمبولیسم بود. ذهنیتگرایی را بر رئالیسم ترجیح داد، حتی از واقعیت به عنوان یک نماد استفاده میکرد و شیفتۀ نیچه و فلسفۀ او شد.
در ۱۸۸۵ به پاریس رفت و در نمایشگاه جهانی آنتورپ شرکت کرد. آنجا با نقاشی مانه آشنا شد و چندی به سبک و سیاق او نقاشی کرد. در ۱۸۸۹ و ۱۸۹۲ با دریاقت سه جایزه امکان یافت که بار دیگر به پاریس که کانون هنر نوین شمرده میشد سفر کند. این بار آشنایی با نقاشی لوترک و ویستلر شکل نگرش او به نقاشی و از جمله پرداختن به چهرۀ خویشتن را دگرگون کرد. یکی دو تابلو هم به سبک و سیاق شبانههای ویستلر نقاشی کرد. مونک پیش از این سفر به جزئیات توجه داشت، اما از اینجا به بعد از ناتورالیسم دوری گرفت و نگاهش به زیر پوست و خویشتن درونی معطوف ماند.
مونک برای بیان حالات روانی خود به زبانی نمادین نیاز داشت، هدف مونک بازنمایی احساسات درونی و ذهنیات بود و اعتقاد یافته بود که:
«ما نباید بیش از این به نقاشی نماهای داخلی و مردمی که کتاب و روزنامه میخوانند و زنانی که بافندگی میکنند بپردازیم؛ مضمون نقاشی ما باید انسانهایی باشند که زندگی میکنند، نفس میکشند، احساس میکنند، درد میکشند و عشق میورزند».
نخستین نمایشگاه انفرادی مونک در ۱۸۹۲ در برلین یک فاجعه بود. سبک و سیاق نقاشی و مضمونهایی که به آنها پرداخته بود مورد طعن و تمسخر منتقدان قرار گرفت، غوغای جمعی از محافظهکاران را برانگیخت و هفتهای نگذشته بود که نمایشگاهش برچیده شد. مونک گمنام بود و برخی از مطبوعات حتی نام او را درست چاپ نکردند. یکی از روزنامهها نام او را E.Blunch نوشت. به این سان کار حرفهایاش با شکست آغاز شد. از این زمان به بعد تلخی و سیاهی بیشتری به کارهایش راه یافت و ارزندهترین آثارش را هم در همین دوران نقاشی کرد.
در همین دوران –که بخش دوم نمایشگاه اخیر به آن اختصاص یافته- در مورد هویت خود تردید کرد و دچار بحران روحی شد و کارش به مرزهای جنون کشید. پرترههایی که در این دوران چندساله از خودش کشید نه تنها نمایشگر حالات روحی و روانی، امیدهای گهگاهی و ترسهای دایمی اوست، بلکه از یک جدال درونی مداوم و تحلیلگری خویشتن نیز حکایت دارد. از این جهت میتوان کارهای این دوراناش را نوعی روانکاوی تصویری و به گفتۀ خودش «تشریح روح» به شمار آورد.
تابلو حسادت:
روحی که مونک تشریح میکرد در پیوند با خویشتنی دردمند و تنها بود و انگار به عاشقی شکنجهشده، خصم مردم و نبوغی زخمخورده تعلق داشت. در اغلب پرترههای مونک نشانههایی از مراحل گوناگون زندگی، از دوران کودکی و آشنایی با مرگ گرفته تا دوران جوانی و روابط پیچیدۀ عاشقانه و بعدها افسردگی و اعتیاد به الکل و بیماری روانی دیده میشود.
مونک نه تنها چهرۀ خودش، بلکه چهرۀ کریۀ دورانی را که در آن میزیست هم به تصویر کشید؛ دوران روابط عاشقانۀ پرآشوب از آن گونه که در آثار استرینبری دیده میشود. دورانی که آکنده از ریاکاری، اختلافات خانوادگی، خشکهمقدسی و مبارزۀ دایمی آن با مسائل جنسی آلوده به ناپاکی و خطر ابتلا به بیماری سفلیس بود. او در مکانی میزیست که کانون اعتقادات مذهبی شمرده میشد، اما به نظر میآمد که خداوند از آن روی برگرفته است.
“حاشیه زینتی زندگی”
در سال 1890 بیوگرافی Edvarda Munka کمی سبک تر: در Christiania، نمایشگاهی از نقاشی های او، که در آن او می شود یک پاسخ دوستانه. به زودی او قرار بود به استراحت در نیس، و می بیند در اینجا یک عکس ون ها Goga و گوگن، که بعدها تحسین خواهد کرد. در این زمان در نهایت شکل سبک مونک – خطوط تمیز، صحنه های نمادین و اشکال ساده. پس از بازگشت به نروژ، او از نقاشی “سودازده” و “حاشیه زینتی زندگی” نوشت. معروف “جیغ” به زودی از آخرین صحنه افزایش یابد. پس از مدتی، او با الف نورمن، است که با خلاقیت ادوارد خوشحال ملاقات کرد. حامی غنی مونک نمایشگاه انفرادی در برلین راضی است. این آثار هنری بسیاری از بررسی مثبت، اولین بار او احساس می کند این به رسمیت شناختن. در این زمان مونک یک رابطه با یک نروژی ثروتمند است که بیش از هر چیزی غیر از تروما نیست گره خورده است.
مرض
از آنجا که از عصب Romana در مانک شروع به احساس اشتباه است، اما آن را اهمیت زیادی نمی دهد. به زودی او یک رابطه دیگری با نوازنده ویولن سل گره خورده است. اما رمان با فراق سخت از رفتار عجیب و غریب از مونک به پایان می رسد. او شروع به طور فزاینده نشان تجاوز و سوء ظن است. بیشتر و بیشتر مردم متوجه است که ادوارد خشونت می شود و او برای یک آرگومان درخواست. در سال 1908 آن را در یک بیمارستان روانی در کپنهاگ با تشخیص اختلال روانی قرار داده شد. او باقی می ماند وجود دارد به مدت شش ماه، به طور فعال در کار خلاق مشغول اند.
” alt=”” aria-hidden=”true” />